نوشتم باران، باران بارید-داستانی کوتاه و زیبا از احمدرضا احمدی

وقتی پدرم به سفر رفت بهار بود. عطر اقاقیا به من فرصت نداد که بدانم پدرم رفته است. پدرم برای ما – من و خواهرهایم – مداد رنگی، یک مداد پاک‌کن، یک قفس، و یک گنجشگ گذاشت. وقتی پدرم لبخند خداحافظی میزد، گنجشگ غمگین و قهوه‌ای بود. او می‌دانست که وقتی پدرم نباشد کسی نیست که قفسش را کنار حوض بگذراد تا رنگ آب و ماهی را فراموش نکند. مادرم در خانه را بست تا دیگر کسی چیزی از پدرم نگوید. به خواندن ادامه دهید